انقدر پاپيچم نشو!

2007-11-13 در 1:51 ب.ظ. | نوشته شده در اجتماعی | 14 دیدگاه

شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۳ تا نیمه شب همه چیز مثل همیشه بود. چه كسی جرات كرده نیمه شب زنگ تلفن همراه چهره های سرشناس شهر را به صدا درآورد طی چند دقیقه نامی آشنا در گوش های معروف فرو رفت:«حسین مرد».
«چه گندی زدی حسین» بوی تعفن كه به مشام می رسد زبان ناخودآگاه به حركت می افتد.جمله اول پاراگراف از دهان رسول نجفیان بیرون آمد. امروز نه، دو سال پیش در ۱۷ مرداد بی تفاوت به سمت صبح می رفت.از صبح روز ۱۷ مرداد بوی تعفن محله را برداشته بود. مردم زیر كانال های آب را می گشتند كه لاشه گربه پیدا كنند و نگو كه حسین پناهی مرده است. این حرف های رسول نجفیان است. یكی از دوستان سابق كه همراه داود میرباقری، حسین را قبل از فرورفتن در خاك دید.
«از سر كوچه گفتم، چه گندی زدی حسین. قبل از آن داود میرباقری با من تماس گرفت و گفت بیا كه حسینت مرد. بعد از جر و بحث با نیروی انتظامی و مسئولان پزشكی قانونی بالاخره رفتیم بالا. من در زمان انقلاب جسد زیاد دیده ام اما چهره حسین هرگز از ذهنم پاك نمی شود. حسین تركیده بود. چشم هایش از حدقه بیرون آمده بود و خون اتاق را برداشته بود. تلفن همراهش غرق خون شده بود. همانجا در دل گفتم ای حسین بی معرفت، تو آخرین بار در برنامه جام جم به من گفتنی هیچ شماره ای نداری. چه مهمانی باشكوهی داشت، حسین پناهی. همسایه ها به مرده اش حسادت می كردند كه تمام چهره های آشنای شهر برای دیدنش ساعت سه صبح در كوچه سرپا ایستاده اند. برای مسعود جعفری جوزانی هم همه چیز با یك تلفن آغاز شد.رسول نجفیان با من تماس گرفت و گفت حسینت رفت. من آن روزها منتظر دیدن حسین بعد از دو سال بودم. دو روز قبل از مرگش بود كه احمد رمضان زاده آمد دفتر و گفت حسین می خواد تو را ببینه. گفتم مگر مرده، بیاد، ببینه. گفت خودش می گه می خوام یك دسته گل بگیرم و با لب پر لبخند بیام. به شوخی گفتم بهش بگو سبد میوه اش هنوز رومیزه. احمد گفت خودش گفته تا سه روز دیگه می آد. حالا دو سال است قراره سه روز دیگه بیاد.»
دو سال است كه آن سه روز هنوز نیامده. حالا كه دیگر هیچ وقت نمی آید، به گذشته می شود منصفانه تر نگاه كرد. دوستان روزهایی را كه پناهی بود و بی پناهی گذشت، مرور می كنند.
رسول نجفیان: «به چهار روزی فكر می كنم كه حسین در اتاقش تنها مرده بود. آن چهار روز من چه می كردم چهارشنبه سخنرانی برای نمی دانم كجا و به چه مناسبتی. پنجشنبه معبر گرمی در جنگ چرتكه در كاخ سعدآباد به مدت هشت ساعت. جمعه پخش زنده جام جم، ویژه آمریكا، اروپا، كانادا و آفریقا. شنبه شركت در جشنواره نفس و اهدای اعضا و جوارح بدن در صورت مرگ مغزی و خواندن «رسم زمونه» و گریاندن مردم در ضلع شمالی فرهنگسرای نیاوران و ساعت ۱۲ شب، تماس داوود میرباقری كه حسینت مرده.»
مسعود جعفری جوزانی: «به آن سه روز دیگر فكر می كنم. هنوز آن سه روز تمام نشده.» داوود میرباقری، مریم كاظمی، مجتبی اقدامی، پرویز پرستویی، خسرو شكیبایی و غیره چطور نشد، نشد كه بپرسیم
مرگ هم بازی بود
او مرگ خود را بازی می كرد. حكایت درست همان حكایت شعر مردار و مرگ با بازی در یك شب تابستانی است. حسین پناهی نادانسته مرگ اش را بازی می كرد. باز هم خاطرات تلخ یك شب تابستانی رسول نجفیان.«جسد حسین را نشسته بین تخت و عسلی پیدا كردیم. جسد وضعیت ناگواری پیدا كرده بود و بوی غیرقابل تحمل هم خانه را برداشته بود. پزشكی قانونی گفت آن ملافه را بردار و بینداز روی جسد. جسد نشسته حسین زیر ملافه رنگی برایم آشنا آمد. من این صحنه را از او قبلا دیده بودم. همیشه می گفت سردمه، سردمه. بله، حسین زیر ملافه نشستن ها را در دو مرغابی در مه، در به سبك آمریكایی و سایه خیال بازی كرده بود.»
حسین پناهی تلخ، تلخ بود. به قول خودش «مثل یك خارك سبز سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم.» با این حال طنز، بخشی از زندگی او بود. آخرین شوخی را دوستان نزدیك به خاطر دارند. یك طنز تلخ، لحظه ای قبل از وداع ابدی. یك كلمه، با این صدا: آه
«پزشكی قانونی یك كیسه داد تا جسد حسین را بگذارم داخلش. زیپ كیسه خراب بود. من با حسین حرف می زدم، گریه می كردم و با زیپ كلنجار می رفتم تا زودتر بسته شود و جسد حسین پنهان شود. وقتی كه با فشار زیپ را كشیدم بالا هوایی كه در سینه حسین جمع شده بود ناگهان خالی و صدای آه از دهانش خارج شد.»آه آخر را چند روز بعد از مرگ كشید.
وصیت نامه، خودش
دزدان مادربزرگ، سایه خیال، روزی روزگاری، آژانس دوستی و… چرا همیشه حسین پناهی نقش آدم های ساده لوح را بازی می كرد او را در گفت وگویی تلویزیونی به خاطر نمی آورید كه گفت: «پس از مرگم، خواهرم این راز را برملا می كند.» این هم حكایت همان طنز تلخ زندگی پناهی است. اگر دوستان نزدیك اش را دیدید، هرگز در جست وجوی این یك سئوال بی جواب نباشید. رسول نجفیان به این سئوال می خندد و می گوید: «برای من هم سئوال بود. پرسیدم و حسین گفت: رسول جان جدی نگیر، مردم را سر كار گذاشتم.»صورت جدی تر مسئله، حرف های مسعود جعفری جوزانی است: «وصیت نامه متعلق به كسانی است كه دارایی دارند. حسین كه دارایی نداشت. وصیت نامه او جز آثار و كارهایش چیزی نیست.» وصیت های حسین پناهی را خوانده اید
پایان سرگذشت
«چه میهمانان بی دردسری هستند مرد گان نه به دستی ظرفی را چرك می كنند نه به حرفی دلی را آلوده تنها به شمعی قانعند و اندكی سكوت.»
اندكی سكوت كنید. به احترام حسین پناهی كه همیشه بود… نبود. اندكی سكوت كنید و بعد اگر مجالی ماند، به سرنوشت او فكر كنید. «سرگذشت كسی كه هیچ كس نبود و همیشه گریه می كرد بی مجال اندیشه به بغض های خود تا كسی مرا گریه كند.»
پس خاتمه می دهیم سرگذشت مردی را كه كودك ماند و هرگز كودكی نكرد. گوش كن، هنوز صدایش می آید: «از شوق به هوا می پرم چون كودكیم و خوشحال كه هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است آری از شوق به هوا می پرم و خوب می دانم سال هاست كه مرده ام.» اندكی سكوت، او قانع است

منبع: روزنامه خدابيامرز شرق

متني زيبا از «دان هرالد»

2007-11-11 در 3:46 ب.ظ. | نوشته شده در ادبیات | ۱ دیدگاه

اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم. سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم.

در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد: «شادى از خرد عاقل تر است«.

اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم

دان هرالد، طنزنويس و کاريكاتوريست آمريكايی در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از دنیا رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم…» او را در جهان معروف كرد

سوء تفاهم

2007-11-11 در 3:24 ب.ظ. | نوشته شده در ادبیات | بیان دیدگاه

بعضی وقتها دستی به طرفت دراز می‌شود که ترجیح می‌دهی آن را بگیری و کمکش کنی اما بعدا می‌فهمی که آن دست برای «کمک به تو» دراز شده بود! اول حسابی می‌خندی ولی وقتی به پاهای در گل فرو رفته ات نگاه می‌کنی باورت می‌شود. آن وقت است که کاملا گیج می‌شوی و بعد از کلی تجزیه و تحلیل به این نکته بسیار مهم پی میبری که برخلاف ادعاهایت بعضی وقتها خیلی احمق می‌شوی.

زبان بدن

2007-11-07 در 2:17 ب.ظ. | نوشته شده در فرهنگي, معرفی کتاب | 3 دیدگاه
برچسب‌ها:

نگاه تجاري: كه در يك محدوده مثلثي، از بالاي پيشاني تا زير دو چشم قرار دارد.

نگاه اجتماعي: كه در مثلثي شبيه مثلث قبلي، ولي بين دو چشم و دهان قرار دارد.

نگاه صميمي: كه در محدوده اي بين دو چشم و جائي در حدود سينه يا پائينتر قرار دارد.

هنگام ديدار با كسي از فاصله ده متري با او تماس چشمي برقرار ميكنيم. اين تماس تا حدود دو متري ادامه مي يابدو در آنجا قطع مي شود. جهت قطع اين تماس چشمي اغلب نشان دهنده نوع رابطه شما با يكديگر است اگر تماس چشمي به سمت بالا قطع شود نوع رابطه معمولا كاري و اگر تماس به سمت پائين قطع شود رابطه اي اجتماعي است…

اين چند خط از پاراگرافهاي كتاب «زبان تن» نوشته «ريچارد مول وي» است كه توسط «عباس بهزادي مقدم» و «مهدي دين محمدي» ترجمه شده.

پيشنهاد مي كنم كه اگر پيدا كرديد بخوانيد من تضمين مي كنم كه پشيمان نمي شويد (البته اگر پيدا كرديد).

https://pasfarda.files.wordpress.com/2007/11/zaban-tan.jpg

وب‌نوشت روی WordPress.com.
Entries و دیدگاه‌ها feeds.